شروع دوباره!
یک لحظه هایی هست که خوبِ خوب دقیق میشوی به خودت...به نوشته هایت... به زندگی ات..
خودت؟میبینی چقدر تغییر کرده ای!چقدر حس غریبی داری با این من جدیدی که یهو بدون هیچ دلیلی عوض شد!ساکت...آرام....منزوی..
با بچه های جدید توی دانشگاه که نشسته ای هرکسی چیزی میگوید...بحث عروسی پیش می آید و هرکسی یک خاطره ای یک حرفی یک داستانی دارد....
بحث لباس پیش میاید هرکسی حرفی میزند...این یکی شوخی میکند آن یکی از دوستش میگوید یکی دیگر از دیروزش یکی از گذشته هایش یکی...
و تو فقط ساکتِ ساکت نگاه میکنی!و هیــــــــچ نمیگویی...هیـــــــــــــــچ!
توی خوابگاه هرکسی حرفی میزند اما تو...ساکت...انگار که هیچ حرفی برای گفتن نداری و از اول زندگی هم نداشته ای!!!
نوشته هایت؟ثبت موقت هایی که زیاد شده و حال به هم زن ...و نوشته هایی که جدیدا به طرز غیر قابل کنترلی خیلی کتابی مینویسیشان! و متن های طولانی که هی مینویسی تا یک خطش آرامت کند...
زندگی ات؟....زندگی ام!چقدر جنس این روزهایم با همیشه فرق دارد.حس میکنم دنیا یک کویر است و هیچ قشنگی ای ندارد...فقط بدو بدو و در آخر هم بمیر! نه هدفی نه اتفاقی...روزمرگی و تنهایی و حس غربتی که حتی توی خانه با خودم دارم... شهری که تنهایی هایم را شدیدا به رخم میکشد.... یک کلام!این روزها زشتی های زندگی ام بیشتر به چشمم میاید!
و فکر کن بخواهی با این حال و روز بیایی و بنویسی!ته تهش میرسی به نوشته های کلیشه ای تنهایی و غم و غصه!
بعد توی این اوضاع یک لحظه فکر میکنی الان دقی قن کجای زندگی ایستاده ای؟
برای چه زنده ای؟برای چه مینویسی؟ چقدر از خودت و نوشته هایت و زندگی ات راضی هستی؟
و جوابش میشود یک علامت سوال بزرگ و یک متن خداخافظی...
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0